مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..
مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..
بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد
مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود _چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟
مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین
_بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...
حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..
برای خواندن بقیه قسمت بیستم رمان سرانجام یک شرط به ادامه مطلب بروید.